» :: رمان دوئل دل باب فضای خفقان آور و ترسناکِ میانتان هر روز از بهر زنده ماندن کمی بیشتر از قبل دست و پا زدم. نه اینکه زندگی اجرا کردن را یادم نداده باشند… نه..!! فقط میانِ این دود و باروت، هر روز کمی بیشتر از دیروز نفس رسم کردن را فراموش کردم.. خط فرضی و قرمز میان حفره های تفنگِ شما، مرز میانِ احساس و زندگی ام را ساخت… پابرهنه و محکم، در این فضای تنگ و مرگبار ایستادم و از احتمالِ کشیده شدنِ تمام لحظه ی ماشه هایتان نهراسیدم.. اما شما فراموش کردید که قلب و صدر ی من جایگاه و ماوای اول و آخرِ گرد هایتان خواهد بود!