اگر به راستی این همان ساعتی دست که باید فانوسم را دراز کنم ، آنچه باب فانوس می سوزد بارقه من نخواهد بود . خود فانوسم را پوچ و خاموش بلند خواهم کرد ، نگهبان شب است که باب او روغن می ریزد و او را روشن می آهسته .
تو روحانی بودی که در میان ما می پاسبان و شبح ات پرتو نوری حیات که بر چهره ما می تابید . ما به تو بسیار مهر داشتیم . گرچه مهر ضمیر اول شخص جمع بی لسان بود و حجاب بر چهره داشت . ولی اکنون او به سمت صدای دراز تو را می خواند و در پیش حرف برهنه باده شود .
همیشه چنین بوده است که مهر به ژرفای خود پی نمی برد ، حرف آنگاه که گاهنما فراق فرا می رسد .
بیان از مهر:
هنگامی که مهر شما را فرا می خواند، از پی اش بروید ، ار چه راهش دشوار و ناهموار است . و چون بال هایش شما را در بر باده گیرند، وابدهید ، ار چه شمشیری در بین پرهایش نهفته باشد و شما را زخم برساند . وچون با شما بیان می گوید او را باور کنید ، ار چه صدایش رویاهای شما را برهم زند، چنان که باد شمال باغ را ویران میکند . برایاینکه که مهر در همان دمی که افسر بر سر شما می گذارد ، شما را مصلوب باده کند . همچنان که باده پروراند ، هرس می کند . همچنان که از اندام شما اسم می رود و نازک ترین ازگ ها تان را در خور می لرزند نوازش می کند ، به ریشه ها تان که باب خاک چنگ انداخته اند فرود می آید و آن ها را تکان می دهد . شما را مانند بافه های جو در بغل می گیرد . شما را می کوبد حرف برهنه کند . شما را می بیزد تا از خس جدا سازد . شما را می ساید حرف سفید کند . شما را می ورزد حرف نرم شوید ؛ و آنگاه شما را به آتش اقدس خویش می سپارد حرف نان مقدس شوید، بر خوان اقدس خداوند .
سخن از ازدواج
به یکدیگر تعشق بورزید ،اما از تعشق بند مسازید : بگذارید که تعشق دریای مواجی باشد باب میان دو ساحل جان های شما . پیاله یکدیگر را پر کنید ، اما از یک پیاله منوشید .
از نان خود به سمت یکدیگر بدهید ، اما از یک گرده نان مخورید .
با بازهم بخوانید و برقصید و ابتهاج کنید ، ولی یکدیگر را عزب بگذارید ، نیز گونه که تارهای ارغنون تنها هستند، با آن که از یک آوا به ارتعاش در می آیند .
فواد خویش را به یکدیگر بدهید ، اما نه برای نگه داری . زیراکه تنها دست تعیش می تواند فواد های تان را نگه دارد .
در پهلو یکدیگر بایستید ، اما خیر تنگا تنگ : زیرا که ستون های معبد چرخه از بازهم ایستاده اند، و درخت بلوط و دار سروبن در سایه یکدیگر نمی بالند .
سخن از کار
به شما گفته اند که زندگی تاریکی ست، و شما از بسیاری جراحت آنچه را خستگان می گویند تکرار می کنید . و من به شما می گویم که زندگی به راستی تاریکا ست ، مگر آن که شوقی باشد ، و آرزومندی همیشه کور ست ، مگر آن که دانشی باشد ، و دانش همیشه بیهوده ست ، مگر آن که کاری باشد ،
و کار پیوسته پوچ ست ، مگر آن که مهری باشد ؛
و هرگاه که حرف تعشق کار کنید خود را به خویشتن خویش می بندید ، و به یکدیگر ، و به خداوند خود .
سخن از پیشه
پیشه اجرا کردن با مهر یعنی چه ؟ یعنی بافتن پارچه ای که تاروپودش را از دل خود بیرون کشیده باشی ، چنان که انگار دلدارت ثانیه پارچه را خواهد پوشید . یعنی ساختن خانه از روی انس ، چنان که انگار
دلدارت باب آن خانه خواهد زیست . یعنی کشتن دانه از روی التفات وبرداشتن حاصل از روی شادی ، چنان که گویی دلدارت بار اش را خواهد خورد . یعنی دمیدن دمی از روح خویش در تمام آنچه می سازی، و آگاهبودن این که همه مردگان آمرزیده گرداگردت ایستاده اند و تو را می نگرند.
بیان ازشادی و اسف
هر چه اسف اندر شما را بیشتر بکاود ،جای شادی در وجود شما بیشتر می شود . بهجز پیاله ای که شراب شما را در بر دارد همان نیست که در کوره کوزه گر سوخته است ؟ مگر آن نی که جان شما را تسکین باده دهد ، همان چوبی نیست که درونش را با کارد خراشیده اند ؟ هرگاه شادی می کنید ، به ژرفای دل خود بنگرید تا ببینید که چشمه ابتهاج به جز سر چشمه اندوه نیست .
سخن از سرا
سرا شما اگرچه مجلل و مزین باشد ، راز شما را پنهان نمی دارد و خواهش شما را پناه نمی دهد .
زیرا آنچه در وجود شما بیانتها دست در کاخ آسمان زندگی می کند، که درو دروازه اش مه صبحگاهی ست و پنجره هایش سرودها و سکوت های شب .
بیان از خرد و شور
حقیر و شور شما زمام و بادبان کشتی روح شما هستند . هرگاه بادبان یا سکان شما بشکند ، به سمت این سو و آن سو آواره می شوید ، یا آن که در میان دریا برجا می مانید . زیرا که خرد ار به سمت تنهایی فرمان براند ، نیروی باز دارنده است ؛ و شور اگر نگهبانی نداشته باشد ، آتشی ست که خود را هم می سوزاند .
بیان از آشنایی
آشنا تو نیازهای برآورده توست . حراثت زاری دست که در آن با مهر تخم می کاری و با سپاس از آن حاصل بر می داری . سفره نان حرف و آتش اجاق توست . زیرا که گرسنه به نشان او می چهر و نزد او آرام و صفا می جویی .